طناب را می پرستم...

طناب را می پرستم...

 

طناب را هميشه مي پرستيدم.چه آن وقت كه لباس كودكيم بر 

 

آن آويزان بود و چه حالا كه نعش جوانيم را در بر دارد و چه 

 

فردا كه كفن دوستت دارم ها را با آن مي پيچند.

 

طناب را هميشه دوست مي داشتم . طناب خلاصه بازي اي 

 

بود در كودكي و ترس از پايان ابديت در جواني و شايد عشق به ابديت.

 

طناب ها گاهي آويزان تقدير مي شوند و گلويي را مي فشارند.

 

طناب ها گاهي ابزاربازي مي شوند و شادي كودكان را مي بافند.

 

و طناب ها گاهي ، شلاق برده ها مي شوند و اهرام را به پا مي دارند.

 

و طناب ها ، لنگر كشتي سرنوشت را در جزيره دنيا محكم مي كنند.

 

و طناب ها ، بادبان سفر را بر افراشته مي كنند

 

و طناب ها زندگي را خلاصه مي كنند.

 

طناب ها را هميشه مي پرستيدم.چه آن وقت كه به ماري در 

 

كودكي مي خزيدم آن را ،چه آن وقت كه به داري در جواني 

 

مي بافتم آن را و چه آن وقت كه در تجربه باري در پيري مي كشيدم آن را.

 

و طناب ها را چه خوب است

 

در بازي بادبادك ها وطناب هارا چه بهتر در كشاندن تابوت ها

 

كاش مي شد با طناب ها ، چشمان شهوت را مي بستيم، 

 

لبهاي دروغ را مي دوختيم و افكار نحس را به خوبي مي فروختيم.

 

اما افسوس...

 

افسوس كه طناب ها را فقط بايد گرد كنيم و با آن بادبان 

 

خداحافظ را بكشيم.

 

 



[ شنبه 21 تير 1393برچسب:,

] [ 2:25 ] [ parastoo ]

[ ]